کودکی
در فروردینماه سال ۱۳۴۰ گریههای بیامان سومین فرزند یک روستایی کشاورز در روستای تخت، رنگ و بوی تازهای به خانه کوچک حاجاحمد هاشمیتختی بخشید و این فرزند بهواسطهی عشق پدر و مادر به اهلبیت، حسین نام گرفت.من حسین هاشمی تختی خانهی پدریام با آن چارتاقی بزرگ و اتاقهای خنک و نمور گلی و چشمانداز درختان نخل را بسیار دوست داشتم.پا که گرفتم حسینیهی روستا و کوچههای خاکی اطراف آن، تمام جهان بازی و آزادی کودکانه من بود. جهانی که در مقابل خانه کوچک و شلوغ ما بینهایت مینمود. تحصیلات ابتداییام را در تنها دبستان روستای تخت گذراندم و بازی با همکلاسیها و شیطنتهای دروان کودکی و چهارنعل دویدن میان درختان نخل، انگیزه من برای رفتن به مدرسه بود. نخلستانهای پوشیده از چمن و شُلَکی و سَمسول و جوهای آبی که امروز کمتر اثری از آنها باقیمانده.همزمان با دبستان، قرآن را نیز در مکتب روستا ختم کردم. آنزمان حسینیهی روستا مرکز تجمع مردم بود و حرکت خودجوش مردم و جمعشدنشان پای منبر گلی و همدلی و همکاریشان در انجام امور حسینیه، برایم خیلی عجیب بود. حتی آنهایی که در طول روز با کار سخت و طاقت فرسا مشغول کار بودند در حسینیه یکدست و همدل و عاشقانه حضور می یافتند، انگار که جادو شده باشند. رؤیای کودکی ام هم این شده بود که وقتی بزرگ شدم جهان حسینیه را آباد خواهم کرد، برای حسینیه منبع آب خواهم خرید، شربت درست خواهم کرد برای مردم و مشهدی حمیده حاجیغلام «مادرم» تنها کسی بود که آرام و متین به رؤیاهایم گوش فرا میداد. مرحوم مادرم همیشه از دور مراقب رفتارم بود و تنبیهها و تشویقهایش را هر دو دوست داشتم چراکه باعث میشد باور کنم که همیشه همراه و کنار من است.
نوجوانی و غربت
پس از تحصیلات ابتدایی با اصرار و علیرغم میل پدر به بندرعباس کوچ کردم تا دور از خانواده و نزد داییام به ادامهی تحصیل بپردازم. تحمل غربت و دوری از خانواده برایم سخت بود و پدر را سرزنش میکردم که چرا اینقدر آسان با آمدنم موافقت کرد، البته خودم که پدر شدم فهمیدم که این دوری و جدایی برای او بسیار سختتر بوده اما به خاطر آینده من اشکهایش را از من پنهان کرده بود.مدارس بندرعباس با دبستان کوچک ما خیلی فرق داشت. سطح آموزش، توانمندسازی دانشآموزان و شیوههای آموزش و یادگیری خیلی متفاوت بود. امکانات و شرایط مناسب تحصیل هنوز به روستاها نرسیده بود و اغلب دانشآموزان کلاس پنجم دبستانهای روستاها در امتحان نهایی قبول نمیشدند.در بندرعباس نزد دایی پدرم مرحوم حاجعلی (کنار) عاجیلی زندگی میکردم. دیگر مراقبتهای مادر را کنار خودم نداشتم، تنها بودم و باید روی پای خود میایستادم. مرحوم دایی حاجعلی در بازار مورداحترام و از معتمدین بود و همیشه مراقب و همراه من بود. خانوادهی گرم و بامحبتی داشتند و همیشه خود را مدیون لطفِ بیدریغ آنها میدانم. باوجودآنکه مرا همچون فرزندان خود میدانستند، نمیخواستم سربار آنها باشم و تابستانها باافتخار در مغازه خواربارفروشی کارگر کمککار مرحوم دایی حاجعلی بودم و حتی زمستانها در ساعات ظهر بین دو شیفت صبح و عصر مدرسه هم به او در بازار ملحق میشدم.البته مدیریت شرایط جدید برای نوجوان تنهایی که باید در خلوت غصههایش را در دل خاک میکرد سخت بود و سال اول راهنمایی ازنظر درسی برایم سال موفقی نبود. این شکست یک تصمیم جدی برای تحصیلم به وجود آورد، از آن موقع عهد بستم به هر شکل ممکن باید جبران کنم و بیشتر تلاش کنم. در بازار تعامل نزدیک با مردم را یاد گرفتم و در مدرسه با بهترین نمره و معدل بالای ۱۷ قبول شدم.
جوانی و شور
جوانیام میان دبیرستان ابنسینا و جلسات انقلابیون و بازار تقسیم شد و گهگاهی هم تفریحات جوانی چاشنی آن سالها بود. دبیرستان اگر فقط برای درس خواندن بود خیلی کسلکننده میشد و شور انقلابی و اوقاتی را که با دوستان سپری میکردم به روزهای جوانی تنوع میبخشید. ساحلِ زیبایِ بندرعباس از سورو گرفته تا نخلناخدا و سینما شهرزاد را گهگاهی برای تفریح با دوستان انتخاب میکردم. ورزش کشتی و فوتبال را هم دوست داشتم و جهانپهلوان تختی قهرمان آن روزهای مان بود چون ورزشکاری بود از جنس مردم. تلویزیون در خانه مرحوم دایی حاجعلی نبود و ارتباط ما با جهان بیرون از بندرعباس از طریق اعلامیهها و سینما و مجلات جوانان بود. دلم برای غذاهای دویزگ و پرش مادر بسیار تنگ شده بود اما همسر مرحوم دایی حاجعلی هم هواری ماهی را بسیار خوشمزه میپخت.سینما شهرزاد بندرعباس را به خاطر فیلمهای هندی دوست داشتم چراکه میخواستم در رؤیاهایم مثل قهرمانان این فیلمها مردم را نجات دهم و همهچیز را درست کنم. همین علاقه و شور برای تغییر جامعه و آباد کردن شهرها و روستاها باعث میشد کتابهایی که به نقد مسائل اجتماعی میپرداختند را با دوستان بارها و بارها مرور کنیم. چند صباحی را نیز مهمان عموی عزیزم مرحوم مشهدی علی هاشمی بودم. مرد بزرگواری که حامی من بود و محبتهایش فراموشنشدنی.
مبارزات انقلابی
دوران تحصیل در مقطع دبیرستان مصادف بود با گسترش نهضتی که امام خمینی (ره) پرچمدارش بود و هر از چند گاهی جرقههایی در بین جوانان شعلهور میشد. دبیرستان ابنسینای بندرعباس با آموزگارانی از گروههای سیاسی مختلف از حزب الهی گرفته تا چپ به کانون فعالیت جوانانی که شور انقلابی داشتند تبدیلشده بود. در یکی از روزهای خنک زمستانی سال ۱۳۵۵ آقای عبدالله گردی همکلاسیام در دبیرستان موضوعی را با هیجانی خاص مطرح کرد که مرتبط با ظلم رژیم شاهنشاهی بود. این هیجان مرا که سرشار از انرژی بودم جذب کرد و با او همراهی کردم و به جلسات قرآن و احکام و اصول عقاید راه پیدا کردم. در این جلسات ما باید به مدت ۱۰ الی ۱۵ دقیقه سخنرانی میکردیم و این باعث تقویت سخنوری و خطابه در من شد.بعدازآن با حمایت حجه الاسلام متین، حجهالاسلام حقانی، آقای حاج غلامعباس زائری و حاج علی مظفری اعلامیههای حضرت امام (ره) را تکثیر و منتشر میکردیم و به روستاها میرفتیم تا مردم را آگاه کنیم و شور انقلابی را تشدید کنیم. چهرههای جوان شاخص و گردانندگان جریان مبارزه علیه رژیم شاه آقایان غلام دارا، حمید اسلامزاده، مرحوم حسین فرجزاده، عبداله گردی، مهدی عراقیزاده و … بودند.اوجگیری مخالفتها با رژیم پهلوی منجر به دستگیری تعداد ۲۴ نفر از فعالان مذهبی – سیاسی توسط ساواک شد و من نیز متواری شده و به کوههای تخت پناه بردم. در روزها و شبهای گریز، ساعتها و ساعتها به آینده میاندیشیدم. به آینده مردمم در تصویری که همه در کنار هم مثل مردمی که در حسینیه همدلانه کار میکردند فکر میکردم. پیروزی انقلاب پایان مبارزات سیاسی ما بود و آغاز دورهای جدید از کار سخت و تلاش برای حفظ انقلاب.
مسئولیتهای اجرایی
در سالهای پساز انقلاب مسئولیتهای اجرایی متعددی درزمینهی حفظ امنیت و آرامش و امور اجرایی مردم در استانهای هرمزگان، کهکیلویه و بویراحمد، بوشهر و کرمان را داشتم. تصویر آیندهی هرمزگان در ذهنم ، تصویری بود از جامعهای یکپارچه و منسجم و ترکیبی از همهی قومیتها و اقلیتها در کنار هم. آرمان و رؤیای من در این سالهای مسئولیت اجرایی، ایجاد وحدت و همدلی و آرامش برای گروههای مختلف مردم بود.دوره تصدی استانداری هرمزگان اما برایم سرشار بود لحظات تلخ و شیرین. با کفشهای آهنی برای همدلی و کار آمده بودم و دومین استاندار هرمزگان بودم که کودکی، نوجوانی، جوانی و بزرگسالی خود را در کوچههای هرمزگان گذرانده بودم و بهواسطه شناخت بیشتر از استان همه شهروندان هرمزگان انتظار داشتند که بهترین تصمیمها را بگیرم و با سرعتی بیشتر به آبادانی استان بپردازم. همین انتظار از طرف مردم انگیزه ام را دوچندان میکرد و روز کاریام را با نماز صبح آغاز میکردم و تا پاسی از شب مشغول بکار بودم و اگر ایثار خانوادهام نبود روزها و شبهای پرکار تلخ و شیرین من در استانداری هرمزگان بهسختی میگذشت.لحظهای که پروژهی تونل دوقلو تنگهزاغ که بنام مرحوم شهسواری – مدیر فداکار راه و شهرسازی حاجی آباد که جان شیرین خودش رو در این راه گذاشت – نامگذاری شده بود افتتاح شد، لحظهای که پس از سالها، اختصاص بودجه به استان هرمزگان با جهشی معنادار افزایش یافت، لحظهای که کلنگ بیمارستان سوانح سوختگی بندرعباس به زمین خورد، لحظهای که امید جوانان هرمزگان برای اشتغال در صنایع استان بیشتر شد و هرلحظهای که به همت جوانان و مدیران استان یکی از دهها پروژه کلان خدمترسانی به مردم هرمزگان افتتاح و راهاندازی میشد اشکهای شوق خود را پشت عینک دودی مخفی میکردم. تلاشها و عملکردم در دوران استانداری هرمزگان در مدت کوتاه کمتر از دو سال تصدی مسئولیت استانداری هرمزگان در پایداری ام برای دفاع از حقوق همه شهروندان هرمزگان خلاصه میشد، پایداری که منجر شد دولت قبل دومین استاندار هرمزگانی را نیز کنار بگذارد.
کانون گرم خانواده
پساز انقلاب با اشتغال بهکار و به سنت پیامبر در اندیشه تشکیل کانون گرم خانواده بودم و تقدیر بر آن شد که با دختر مربی قرآن دوره کودکیام ازدواج کنم. علاقهی من و همسرم به همدیگر از اولین دیدار روز به روز بیشتر شده و همسرم خاتونخانم دوست، همراه، همدل و سنگصبورم در تمام دوران مسئولیتهای اجراییام بوده است.حاصل این ازدواج پنج فرزند بود با دو دختر و سه پسر. تمام تلاش خود را مصروف کردم که امکان تحصیلات دانشگاهی و کسب تخصص را برای فرزندانم مهیا کنم تا پسازآن خودشان مسیر زندگی را با علاقه خود بیابند. سه تا از فرزندانم با تلاش خود و برای خدمت به جامعه در شغلهای اداری اشتغال بهکار دارند و به لطف خدا هر پنج شاخه گل زندگیمان تشکیل خانواده دادهاند. امروز با سروسامان یافتن فرزندانم خوشحالم که در حد توان به وظیفه پدری خود عمل کردهام. هماکنون یکی از لذتبخشترین لحظات زندگیام گذران وقت در کنار همسر عزیزم و همراه با نوههای گلم مبین و محلا ، امیر رضا و بشری است.